سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از کلاس که بیرون می آیم هنوز فاطمه دارد چیز هایی که یادم رفته ببرم را برایم یاد آوری می کند.

جلوی آینه که می ایستم تا شال مشکی ام را با روش صد دور پیچاندن دور سرم، ببندم باورم نمی شود اینکه رو به رویم ایستاده خودم هستم.

آینه بزرگ دم کلاسمان از گوشه ی قابش تا شفاف ترین نقطه درونش فریاد می کشید که آهاااااااای... اینی که می بینم آن دختری نیست که برای اولین بار پایش را توی کلاس سوم انسانی گذاشت....

 و آخرین نشانه های پاییز 16 سالگی ام برای دخترکی که حالا خیلی بزرگتر از سه ماه پیش شده با شادمانی دست تکان می دهد :)

 

پ.ن: نشریه ی اردوی اصفهان را برده بودم تا شعری که کاشی گفته بود را نشان ریحانه بدهم. قبل از آن فاطمه دیدش. بعد از اینکه تمام و کمال وارسی اش کرد گفت: کاملا احساس می کنم که خیلی خوش گذشته بهتون....

پ.ن: یکی بپرسد: مگر می شود با سوم ب ای ها بد بگذرد؟


+ تاریخ چهارشنبه 91/9/29ساعت 5:20 عصر نویسنده polly | نظر